سر کلاس عروض نشسته ام و با انگشتانم حساب می کنم که چطور می توانم ساعت نه و ربع سرکلاس 101 باشم و ده دقیقه به ده سرکلاس سوم انسانی؟ و مدام با اضطراب به صفحه ی گوشی ام و پیامک مشاور پایه سوم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم معنی "من هفته ی دیگر نمی آیم" دقیقا چه معنایی غیر از من هفته ی دیگر نمی آیم می تواند داشته باشد؟ بعد دوباره با اضطراب به انگشتانم نگاه می کنم و مثل اضطراب آمیز ترین لحظات زندگی قسمت فانتزی مغزم به کار می افتد که اگر یک "زمان برگردان " داشتم. مثل آنکه مک گونگال به هرمیون داد لابد همزمان می توانستم هر دو جا باشم. چند تا سوال منطقی در مورد این مساله ی برگردان زمان برایم پیش می آید که بی خیالش می شوم و می گذارم قسمت فانتزی مغزم برای خودش کار کند تا کلاس عروض تمام شود و بروم زنگ بزنم و بپرسم "من هفته ی دیگر نمی آیم" آیا معنایی غیر از من هفته ی دیگر نمی آیم دارد؟
یا اصلا "من دیگر نمی آیم" چه مفهومی می تواند داشته باشد....؟
بعد دراز کشیده ام کف شبستان مسجد. دستم را دراز کرده ام روی اندک جایی که نور تابیده، انگار خورشید آمده و دست های هجده ساله ام را گرفته است و می گویم زندگی بی رحم است. می گوید... نه بی رحم نیست، مهربان و خوشمزه است؛ به خوشمزگی لواشک های ترشی که از بازارچه دانشکده خریده ایم. دستم را توی آفتاب دراز می کنم و می گویم نه بی رحم نیست... مهربان است، به مهربانی آفتاب در حال طلوع از پشت میدان انقلاب و هوای سردی که همه ی وجودم را منجمد کرده... مگر کسی به هوای سرد صبحگاهی اسفند ماه و آفتاب بی رمقش "بی رحم" می گوید؟
استاد عربی یکسره خاطره تعریف می کند، من سرم را روی میز های تاریک دانشکده ادبیات گذاشته ام و می گویم زندگی مهربان است گرچه موجودی در درونم خیلی دلش می خواهد بلند بلند گریه کند...